وبلاگ نويس شدن من هم حكايتي دارد.

 در دوران حرفه روزنامه نگاري كه شاهد راه اندازي وبلاگ هاي مختلف دوستانم بودم، هميشه به خودم نهيب مي زدم كه پس تو چرا دست به كار نمي شوي؟ نمي دانم، شايد جراتش را نداشتم. بالاخره هر كار جديدي فارغ از مهارت اوليه به جسارت هم نياز دارد. به نظرم مي آمد كه كار زياد ساده اي نيست. نه به اين خاطر كه شايد زياد به كار با اينترنت و كامپيوتر وارد نبودم، بلكه به اين دليل كه احساس مي كردم بايد به گونه اي تخصصي تر به وبلاگ نويسي پرداخت.

 اين دغدغه هميشه با من بود تا اين كه از بد يا خوب حادثه رشته تبليغات را براي ادامه تحصيل انتخاب كردم. در دانشگاه با استادي آشنا شديم كه چند سالي در فرنگ تحصيل كرده و حالا بازگشته تا يافته هايش را با دانشجويان تقسيم كند. خودش مي گفت كه دوست ندارد مانند برخي از استادان ديگر فقط سر كلاس حاضرشود و دانشجو را با مطالبي كه گفته به حال خود رها كند. يكي دو جلسه اول تصورم اين بود كه اين حرف ها بيشتر به خودستايي شباهت دارد تا واقعيت، اما جديتش سر كلاس درس، آن هم در آخرين ساعات كلاس هاي دانشگاه، رفته رفته نظرم را تغيير داد.

 نكته بارز در رفتار او اين است كه با وجود چند سال تحصيل در محيط اجتماعي سرد اروپا، به سنت ها و آيين هاي ايراني به شدت پايبند مانده و اين كاملا از سخنان و رفتارهايش عيان است. يادم هست يك بار سر يكي از كلاس ها داستاني را تعريف كرد كه نشان مي داد گذران روزگار در چنين محيطي برايش كار ساده اي نبوده است.

كلاس ها يكي پس از ديگري مي آمدند و هم كلاسي ها و من سعي داشتيم كه جلسات درس ارتباط جمعي را از دست ندهيم. روزهاي آخر ترم گذشته او انجام تكليفي را از ما خواست كه به نظر برخي از دوستان از جمله خود من كار بيهوده اي به نظر مي رسيد. ما موظف شديم كه يك وبلاگ راه اندازي كنيم و تكاليف مان را كه با دل و جان در طول ترم انجام داده بوديم، روي آن به نمايش بگذاريم. آن وبلاگ درسي بعد از مدتي شد دواي درد بي وبلاگي من. روزگاري فكر نداشتن يك وبلاگ شخصي آزارم مي داد، حالا دغدغه آپ كردنش رهايم نمي كند. نمي دانم بايد اين را يك پيشرفت دانست يا اضافه شدن يك گرفتاري جديد به انبوهي از مشكلات روزانه. اما يك چيز را خوب مي دانم: بالاخره كسي پيدا شد كه هراس وبلاگ نويسي را به زور تكليف و ضرب نمره از ذهنمان بزدايد. يكي از جملات قصار "استاد گيويان" اين است كه نوشتن عريان شدن است. اما واقعا عريان ماندن هم كار ساده اي نيست.

شنيده ام كه ايشان ترم آينده هم استاد يكي از درسهايمان در دانشگاه است. نمي دانم اين بار چه خوابي برايمان ديده است. شايد آخرش يك جايزه بگير نوبل از ما بيرون بيايد.

ايشان حالا عزادار غم از دست دادن مادرشان هستند. نمي دانم شايد شنيدن خبر دردناك اين مصيبت باعث شد كه اين چنين عريان شوم. به هر حال اين سوز جانگداز را به ايشان تسليت مي گويم. اميدوارم تحمل به دوش كشيدن بارش را داشته باشند!