قسمت دوم: رمزگذاري از راه نزديك
روي همان تابلوي كذايي كه چند لحظه اي مزيد انبساط خاطر دوستان را – هنگام مواجه بنده با آن ايده بزرگ – فراهم آورده بود، عبارتي بود كه بهانه به دستم داد تا انتقامم را از آن دوستان روز صفا و دشمنان روز جفا، بگيرم. آن عبارت اين بود: "پايه هاي معنويت". جلوي آن نيز آكولادي باز شده بود كه اين پايه ها را " اميد"، "شادي" و "آرامش" برمي شمرد.
در دل با خودم گفتم كه در دنياي پرآشوب و مملو از معضلات كنوني كه ما را در دايره "كار كردن و درس خواندن" سرگردان و پريشان حال كرده است، چگونه مي توان جايي خالي براي اين مفاهيم پرطمطراق و دست نيافتي است، پيدا كرد. اما پيش از اين كه در مخالفت با اين عبارت، داد سخنوري بدهم – البته بازهم با اتكا به آن آموخته هايم در كلاس ارتباط جمعي و البته ساير آموزه ها ( اين هم به خاطر اين كه به مجيزگويي متهم نشوم ) – تصميم گرفتم بحث را با يك سوال فتح باب كنم. بنابراين پرسيدم: ببخشيد! منظورتان از نوشتن اين موضوع روي تابلوي وايت برد چيست؟ يكي از همان دوستان كه به گرفتن قيافه حق به جانب در چنين مواقعي عادت كرده بود، گفت: بايد تلاش كنيم كه در زندگي سرسخت و پرمشغله كنوني، جايي بيشتر به معنويت بدهيم تا اين سرسختي خسته و نااميدمان نكند. او معتقد بود كه با تكيه بر فرهنگ شرقي مان، مي توانيم از فشار و هياهوي كار روزانه بكاهيم و زندگي ماشيني را راحت تر تحمل كنيم.
همان طور كه ايشان با يافته هاي داشته و ناداشته شان آسمان و ريسمان مي بافتند، بار ديگر آموخته هاي داشته اما ناآزموده بنده – پيرامون تنافض ميان سنت و مدرنيته يا تفاوت ميان جامعه و اجتماع – به غليان آمد. با خودم گفتم پس ايده ماكس وبر چه مي شود كه – البته با كمي دخل و تصرف – مي گفت: "دنياي امروز با فرمان بريده به سمت عقلانيت مي رود و انسان در قفس آهنيني كه براي خود ساخته است، دست و پا مي زدند."
بالاخره سخنراني دوست فاضل بنده تمام شد و ميكروفن به من رسيد. بدون اشاره به نظريه هاي "دور كيم" و يا حضرت "ماكس وبر" در مورد "جامعه ارتباط گريز" و "مدينه فاضله اجتماع محور" ( عجب تركيبات جالبي از كار در آمدند )، جوابم را باز با سوالي ديگر مطرح كردم: "در دنياي پر از عقلانيت كنوني كه پيشرفت در آن مستلزم دوري جستن از معنويات است، چگونه مي توان ميان پايه هاي معنويت و نگرش منفعت طلبانه رايج و غالب، آشتي برقرار كرد؟" بعد هم از تضادي كه ميان اين دو ديدگاه وجود داشت، تا جايي كه نفس داشتم، داد سخن دادم.
دوستانمان كه قبلا با چنين تناقض هايي ناآشنا نبودند و فهميدند كه ممكن است آنها را جاي ديگري هم شنيده يا خوانده باشند، كم كم با من هم داستان شدند و بحث به جايي رسيد كه در اقامه دليل براي اثبات وجود "عقلانيت گريزناپذير" دنياي امروز، از بنده پيشي گرفتند. نقطه اوج ماجرا زماني بود كه بالاخره طاقتم تاب شد و نزديك بود بپرسم، پس چرا اين عبارات را روي تابلو نوشته ايد كه حالا مجبور باشيد در نفي آن به تقلا بيفتيد. اما بعد از لحظاتي به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است اين سوال دشمن نواز دوست آزار را نپرسم. به دو دليل: اول اين كه تناقض هاي ميان نگرش منفعت طلبانه و رويكرد ارتباط گرايانه، سنت و مدرنيته، ايدئولوژي و عقلانيت و ... موضوعي نبود كه بتوان با آوردن چند مثال ناپخته به حلش نايل آمد. چه بسيار علما و فضلاي علوم كلام و فلسفه و عرفان كه تاكنون براي رفع اين تناقض ها، كاغذها سياه و مخ ها پياده كرده اند.
در همين زمان معاصر استادي مثل دكتر سروش چه كتاب ها – از فربه تر از ايدئولوژي گرفته تا اوصاف پارسايان – در وصف قابليت آشتي پذيري دين و دنيا، نگاشته و چه بحث و جدل ها كه نيافريده است.
دوم آن كه نياز به "آرامش" در محيط كار و "اميد" به دوام دوستي و لزوم رفع هرگونه كدورت احتمالي "شادي" برهم زن، ايجاب مي كرد كه با اجتناب از هر گونه شيطنت ورزي پس از ريشخند شدن، از خدمت دوستان مرخص شوم و آنان را تا وايت بردي ديگر به خدا بسپارم. فقط نمي دانم اين بحث و جدل ها بالاخره توانست آن پايه هاي معنويت را از روي وايت برد به زير بكشد، يا هنوز هم بساط وعظ و مجادله – بر وزن مفاهمه نه مخاصمه – با دوستان ( سه پيچ ) ديگري در آن اتاق برپا مي شود.