Big Idea

اين همان Big Idea است كه قبلا داستانش را در بخش "رمزگشايي از راه دور" ( آرشیو تیر ماه ) برايتان نقل كرده بودم.

 

روی تصویر کلیک کنید و از مانیتور فاصله بگیرید تا ایده بزرگ را ببینید!

یادتان باشد که

Sometimes, you need to step away from the details to see the Big Idea

چشمان باز یا بسته

قرار بود یافته هایم را از فیلم وکیل مدافع شیطان بنویسم، اما فعلا بررسی فیلم بید مجنون "نمود آسان". تحلیل این فیلم و مشخص کردن آیکون ها و نماد های آن جزو تکالیف بودند که ما نوشتیم ( و ظاهرا استاد هم نخوانده اند ) و حالا برای مزید اطلاع دوستان و مراجعه کنندگان ( و صدالبته استاد درس ارتباط جمعی ) آن را روی وبلاگ می گذارم.  به هر حال چه کنم که تا اطلاع ثانوی درس ارتباط جمعی در اولویت است. بالاخره ما هم دانشجو هستیم و مکلف به تقریر تکلیف. امیدوارم جناب آقای گیویان ( استادنا ) فرصت داشته باشند تا وبلاگ ها را – از جمله این وبلاگ را – تورقی بفرمایند و احتمالا نمره ای هم مرحمت.

 بعد از دیدن فیلم "بید مجنون" طی یکی از جلسات کلاس، در فضای باز دانشکده به گفت و گو نشستیم. آقای گیویان معتقد بودند که این فیلم به نوعی می خواهد، سرگشتگی روشنفکر امروز ایران را به تصویر بکشد. ایشان گفتند ( نقل به مضمون ) که روشنفکران جامعه ما از نظر فیلم بید مجنون پس از بینایی در غرب و بازگشت از آن نمی توانند موفق عمل کنند. به هر حال آن چه در زیر می خوانید تحلیلی است که پیش از این جلسه، از بنده در مورد بید مجنون سر زده است:

در فیلم بید مجنون بیش از هر چیز پارادوکسی که میان بینایی و نابینایی وجود دارد، خودنمایی می کند. در این فیم تلاش شده است تا در بستر چنین پارادوکسی مفهوم عالی "ایمان" بازشناخته شود. در ابتدای داستان بازیگر اصلی فیلم خود را در بهشتی می بیند که بسیار متعالی است و اعتقاد به خدا در آن موج می زند. او برای درونیات خود ارزش زیادی قایل است و از دریچه آن حتی همسر خود را فرشته ای زمینی توصیف می کند.

همین درون نگری است که باعث می شود تا قهرمان داستان متفاوت با بسیاری از افراد جامعه به معنویات که در تدریس مثنوی مولانا و یادداشت هایش در مکالمه با معبود، بیش از همه جلوه می کند، غرق شود. با این حال یک وسوسه همیشه همراه او بوده و هست؛ وسوسه "دیدن".

بسازم خنجری نیشش ز فولاد     زنم بر دیده تا دل گردد آزاد    

تا پیش از بینایی او نمی دانست که این همان میوه ممنوعه است. میوه ای که یک گاز زدن از آن هر چند کوچک – اشاره به دوران کوتاه بینایی او – کافی است تا تمام گذشته خود را فراموش کند. در این زمان است که او خود را ناگزیر از مواجه با مفهوم جدیدی از ایمان می بیند.

ایمان به تعبیر قرآن و برخلاف تظر صوفیان شرقی، تنها عقیده نیست. مفهوم متعالی ایمان زمانی چهره عمیق و تکامل بخش خود را نشان می دهد که در کنار "شک" مورد واکاوی و درک قرار گیرد. بدین ترتیب پارادوکسی دیگر در فیلم معرفی می شود که در کنار دو مفهوم متضاد بینایی و نابینایی و اشاره نمادین آنها به ایمان و شک، بیش از پیش قابل رویت و درک می شود. شاید این اشاره به همان داستان هایی باشد که شخصیت اصلی داستان، بارها در مثنوی آنها را خوانده و تدریس کرده، اما هرگز به درک عمیق شان نایل نشده است. فیل کتاب مثنوی دنیایی است که تنها برخورداری از بینایی کامل، آن را ملموس و دست یافتنی می سازد. ایمانی که با شک صیغل یافته است.

در جای جای بید مجنون تلاش شده تا با اتکا به نمادها، گره های داستان بیشتر به چشم بیاید. وجود مورچه ای که در آستانه بینایی او ظاهر می شود، نشانه چیست؟ این یک اشاره به گریزناپذیری تلاش و کوشش در دنیای پر از وسوسه و اندوه امروز و ورود به فصل جدیدی از زندگی است، یا صرفا نشانه ای از ایمان سست شخصت اصلی داستان؟

 

اندر حکایت وکیل شیطان

امروز نتوانستم بروم سرکار و از منزل بیرون نرفتم، اما باز هم سر کار بودم. در حال بررسی ( یا رمزگشایی ) فیلم "وکیل مدافع شیطان" ( Devil's Advocate ) هستم. بالاخره این فیلم را که دوماه پیش از اخوی گرامی گرفته بودم و قرار بود از همان دو ماه پیش یک وقت دو ساعتی را به دیدن آن اختصاص دهم، دیشب دیدم. توفیقی اجباری بود که به مدد درس "تبلیغ در اسلام" به بنده دست داد. البته قرار بود زودتر این فیلم را تماشا کنم. آقای "جنانی" ( هم کلاسی ارجمند بنده در دانشگاه ) که یارمان در تفسیر این فیلم هستند، گله کرده بودند که "چرا حداقل فیلم را نمی بینی، حالا نوشتن تفسیر و نقد بماند پیش کش." با کمال خرسندی و خوشبختی به ایشان عرض می کنم که بالاخره ماموریت انجام شد.

فیلم بسیار جالبی بود با بازی های خوب از آل پاچینو و کینا ریوز ( به مراجعه کنین محترم دیدن فیلم توصیه می شود ) . یادداشت هایی را در هنگام دیدن فیلم برداشتم، اما کافی نبودند. هرچه هم در گوگل فارسی جستجو کردم که نقدی یا یادداشتی در مورد آن پیدا کنم تا به کمک آنها به گشایش برخی از رمزها نایل آیم، توفیق دست نداد. این فیلم محصول سال 1997 است. معمولا در نشریات فارسی زبان ( وطنی هایش را می گویم ) نقد فیلم ها با زمان اکران آنها در سینماهای کشور سازنده همزمان است. بنا براین اگر یادداشتی در مورد نقد فیلم هم وجود داشته باشد، باید آن را در نشریات آن زمان جستجو کرد که یا آنلاین نبودند، یا حالا که هستند، احتمالا حوصله درست کردن آرشیو آنلاین را ندارند.

بنا بر این مجبور شدم بروم سراغ گوگل انگلیسی. اما باز هم چیز زیادی دستم را نگرفت. عجالتا باید یک بار دیگر فیلم را ببینم، اما این بار نه از سر سرگرمی یا رفع تکلیف، بلکه با نگاه خریدار یا ناقد ( البته برای این که با یک تیر دو نشان بزنم، باید رمزهای کلامی و غیرکلامی مربوط به درس ارتباط جمعی را هم از قلم نیندازم ) .

این آخر ترمی، فعلا، به هر چیز و هرجا که نگاه می کنیم پر رمز و راز است و ما هم مکلف به راز گشایی ( از رمزگشایی شعرهای لس آنجلسی گرفته تا فیلم های شیطانی و غیرشیطانی مثل بید مجنون ). خدا آخر عاقبتمان را به خیر کند. این طور که پیش می رود فکر کنم آخرش یا رمال و فالگیر شویم، یا، با کمی مسامحه، یک تبلیغات چی کف بین.

خلاصه این که فیلم وکیل مدافع شیطان فعلا بد جوری گیرمان انداخته است. اما با همه انتقادهایی که زمان برگزاری کلاس های استاد "همایون" مدرس درس "تبلیغ در اسلام" نثار ایشان و یا – به قول خودمان – تحریف هایشان از تاریخ، کردم ( و کردیم )، یک چیز جدید و آموزنده از ایشان آموختم. این که نمی توان به فیلم های هالیوودی فقط به دیده تحسین و تمجید نگریست. به قول یکی از همکلاسی ها ( یا شاید هم خود استاد همایون بود، دقیق خاطرم نیست ) این نوع فیلم ها به صورتی خزنده در حال ایجاد یک نوع فرهنگ ( حالا خوب یا بدش فرقی نمی کند ) میان مخاطبانشان هستند و شما می دانید که فیلم های هالیوودی چقدر بیننده دارند. یک تلیغات چی باید بتواند این نکات را پیش از هر بیننده دیگری یا حتی یک ناقد حرفه ای فیلم، کشف کند.

به هر حال احتمالا پس از نوشتن یافته هایم در مورد این فیلم "شیطانی"، آن را برای مزید اطلاع دوستان و مراجعین محترم، روی وبلاگ می گذارم. شاید خواندنش باعث شود که شما هم – البته کمی زودتر از دو ماه خاک خوردن سی دی فیلم – این فیلم را ببینید.

قسمت دوم: رمزگذاري از راه نزديك

 روي همان تابلوي كذايي كه چند لحظه اي مزيد انبساط خاطر دوستان را – هنگام مواجه بنده با آن ايده بزرگ – فراهم آورده بود، عبارتي بود كه بهانه به دستم داد تا انتقامم را از آن دوستان روز صفا و دشمنان روز جفا، بگيرم. آن عبارت اين بود: "پايه هاي معنويت". جلوي آن نيز آكولادي باز شده بود كه اين پايه ها را " اميد"، "شادي" و "آرامش" برمي شمرد.

در دل با خودم گفتم كه در دنياي پرآشوب و مملو از معضلات كنوني كه ما را در دايره "كار كردن و درس خواندن" سرگردان و پريشان حال كرده است، چگونه مي توان جايي خالي براي اين مفاهيم پرطمطراق و دست نيافتي است، پيدا كرد. اما پيش از اين كه در مخالفت با اين عبارت، داد سخنوري بدهم –  البته بازهم با اتكا به آن آموخته هايم در كلاس ارتباط جمعي و البته ساير آموزه ها ( اين هم به خاطر اين كه به مجيزگويي متهم نشوم ) – تصميم گرفتم بحث را با يك سوال فتح باب كنم. بنابراين پرسيدم: ببخشيد! منظورتان از نوشتن اين موضوع روي تابلوي وايت برد چيست؟ يكي از همان دوستان كه به گرفتن قيافه حق به جانب در چنين مواقعي عادت كرده بود، گفت: بايد تلاش كنيم كه در زندگي سرسخت و پرمشغله كنوني، جايي بيشتر به معنويت بدهيم تا اين سرسختي خسته و نااميدمان نكند. او معتقد بود كه با تكيه بر فرهنگ شرقي مان، مي توانيم از فشار و هياهوي كار روزانه بكاهيم و زندگي ماشيني را راحت تر تحمل كنيم.

همان طور كه ايشان با يافته هاي داشته و ناداشته شان آسمان و ريسمان مي بافتند، بار ديگر آموخته هاي داشته اما ناآزموده بنده – پيرامون تنافض ميان سنت و مدرنيته يا تفاوت ميان جامعه و اجتماع – به غليان آمد. با خودم گفتم پس ايده ماكس وبر چه مي شود كه – البته با كمي دخل و تصرف – مي گفت: "دنياي امروز با فرمان بريده به سمت عقلانيت مي رود و انسان در قفس آهنيني كه براي خود ساخته است، دست و پا مي زدند."

بالاخره سخنراني دوست فاضل بنده تمام شد و ميكروفن به من رسيد. بدون اشاره به نظريه هاي "دور كيم" و يا حضرت "ماكس وبر" در مورد "جامعه ارتباط گريز" و "مدينه فاضله اجتماع محور" ( عجب تركيبات جالبي از كار در آمدند )، جوابم را باز با سوالي ديگر مطرح كردم: "در دنياي پر از عقلانيت كنوني كه پيشرفت در آن مستلزم دوري جستن از معنويات است، چگونه مي توان ميان پايه هاي معنويت و نگرش منفعت طلبانه رايج و غالب، آشتي برقرار كرد؟" بعد هم از تضادي كه ميان اين دو ديدگاه وجود داشت، تا جايي كه نفس داشتم، داد سخن دادم.

دوستانمان كه قبلا با چنين تناقض هايي ناآشنا نبودند و فهميدند كه ممكن است آنها را جاي ديگري هم شنيده يا خوانده باشند، كم كم با من هم داستان شدند و بحث به جايي رسيد كه در اقامه دليل براي اثبات وجود "عقلانيت گريزناپذير" دنياي امروز، از بنده پيشي گرفتند. نقطه اوج ماجرا زماني بود كه بالاخره طاقتم تاب شد و نزديك بود بپرسم،  پس چرا اين عبارات را روي تابلو نوشته ايد كه حالا مجبور باشيد در نفي آن به تقلا بيفتيد. اما بعد از لحظاتي به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است اين سوال دشمن نواز دوست آزار را نپرسم. به دو دليل: اول اين كه تناقض هاي ميان نگرش منفعت طلبانه و رويكرد ارتباط گرايانه، سنت و مدرنيته، ايدئولوژي و عقلانيت و ... موضوعي نبود كه بتوان با آوردن چند مثال ناپخته به حلش نايل آمد. چه بسيار علما و فضلاي علوم كلام و فلسفه و عرفان كه تاكنون براي رفع اين تناقض ها، كاغذها سياه و مخ ها پياده كرده اند.

در همين زمان معاصر استادي مثل دكتر سروش چه كتاب ها – از فربه تر از ايدئولوژي گرفته تا اوصاف پارسايان – در وصف قابليت آشتي پذيري دين و دنيا، نگاشته و چه بحث و جدل ها كه نيافريده است.

دوم آن كه نياز به "آرامش" در محيط كار و "اميد" به دوام دوستي و لزوم رفع هرگونه كدورت احتمالي "شادي" برهم زن، ايجاب مي كرد كه با اجتناب از هر گونه شيطنت ورزي پس از ريشخند شدن، از خدمت دوستان مرخص شوم و آنان را تا وايت بردي ديگر به خدا بسپارم. فقط نمي دانم اين بحث و جدل ها بالاخره توانست آن پايه هاي معنويت را از روي وايت برد به زير بكشد، يا هنوز هم بساط وعظ و مجادله – بر وزن مفاهمه نه مخاصمه –  با دوستان ( سه پيچ ) ديگري در آن اتاق برپا مي شود.

رمزگشايي از راه دور

در راستای این که به نظرم – و االبته به نظر استادنا – تجربه از هر درسی در کلاس با ارزش تر و عمیق تر است، یکی از تجربیات گرانقدر اخیر را در رابطه با " ارتباط از نوع جمعی " به عرض می رسانم: 

دیروز روی تابلوی وایت برد اتاق کار یکی از دوستان ( در مثلا دفتر یک روزنامه غیر خودی )، جملاتی نوشته شده بود که من را ناخودآگاه به اعتراض واداشت. البته موضوعی که در وهله اول توجهم را جلب کرد، چیز دیگری بود. کنار نوشته ها یک کاغذ A4 عجیب با نوار چسب آویزان شده بود که هر آدم کنجکاو ( و سه پیچی مثل من ) را ناخودآگاه به فکر وام می داشت ( یا سر کار می گذاشت).

وایت برد در کنار درب ورودی اتاق نصب شده بود. در همان لحظه ورودم، کاغذ A4 روی وایت برد توجهم را جلب کرد. به آن خیره شدم، اما چیزی دستگیرم نشد. نقطه هایی با فاصله های یکسان و مرتب کنار هم قرار داشتند که تمام صفحه کاغذ را پوشانده بودند. زیر نقطه ها هم سطری به زبان انگلیسی نوشته شده بود، که من اول از همه آن را خواندم. به هر حال حداقل این ادعا را داشتم که انگلیسی را تا حد قابل قبولی بلدم. اما هر چه آن سطر را خواندم نتوانستم میان آن و نقطه ها رابطه ای منطقی برقرار کنم. آن سطر انگليسي اين بود: "Sometimes, you need to step away from the details to see the Big Idea "

 یکی از دوستان درون اتاق که گویی از نگاه هاج و واج من به تابلو به وجد آمده بود، با لحن یک فاتح از من پرسید: چیزی نفهمیدی، نه؟ بنده هم که دیگر از فکر کردن و به جایی نرسیدن خسته شده بودم، با قیافه ای حق به جانب گفتم: فکر کنم یه رمزی توش باشه. دوستم با خونسردی آزاردهنده ای جواب داد: بیا یه خورده عقب تر. با تعجب و احتیاط ( با خودم فکر می کردم که یه جورایی سر کارم ) چند قدمی به عقب برداشتم و از وایت برد فاصله گرفتم. هنوز چشمانم روی تابلو خیره بود که از شوق و شعف کشف شهودانه شمایل کلماتی که در میان نقطه ها ظاهر شدند، در دل به خود ( نه خالق اثر ) احسنت گفتم.

رمز نقطه ها ساده اما پیچیده بود. "رمزهای ساده معمولا به امور عینی اشاره دارند و حشو و عادی هستند، اما رمزهای پیچیده نمادین و آوانگارد بوده و به انتزاعات و تعمیم ها معطوف می شوند. رمزهای ساده ... "، ناگهان آموخته هایم در کلاس " ارتباط جمعی" فوران کرده بود. تصور می کردم به کشفی بی بدیل نایل شده ام که باید فورا آن را به زبان آورم وگرنه بیشتر اسباب سرگرمی دوستان را که منتظر واکنش های عجیب و غریب من بودند، فراهم می کردم. بنابراین با متانتی که برای خودم هم تازگی داشت، عبارتی را که دیدم، بلند و قراء خواندم: " Big Idea " ( ايده بزرگ ).

نمی دانم تا این جا شما هم به رمز کار پی برده اید یا نه، اما برای این که به خساست در کشف شهود متهم نشوم و کریمانه لذت یافته ام را میان شما قسمت کنم، ناچارم آن را برایتان بازگو کنم.

برخی از نقطه ها کمی درشت تر بودند، بنابراین وقتی از صفحه کاغذی دور شدم، نقطه های کوچک تر کمتر به چشمم آمده و در میان سفیدی کاغذ تقریبا محو شدند. اما نقطه های بزرگتر در کنار هم، اجزای حروف انگلیسی عبارت " Big Idea " را شکل می دادند، به گونه ای که می توانستم به راحتی آن را به خوانم. پیچیدگی کار فقط در این بود که کاغذ روی وایت برد را در همان لحظه ورودم دیدم و تصورم این بود که می توان از نزدیک و با دقیق شدن، رمز نامکشوف آن را برملا کرد. در واقع رمز این نقطه ها در عین پیچیده بودن کاملا ساده بود. همين جا بود كه مفهوم آن جمله انگليسي را دريافتم ( گاهي اوقات براي اين كه ايده بزرگ را دريابيد، بايد كمي از جزئيات دور شويد).

این ماجرا را تعربف کردم تا بدانید ( مخصوصا استاد ارجمند درس ارتباط جمعی ) که چقدر بنده در یافتن مصدایق تجربی آموخته هایم در جلسات درس، کوشا و پی گیر هستم. فقط نمی دانم که دقیقا ارتباط این تجربه با آن آموخته ها چیست. این هم باشد به عهده شما تا آن را کشف کنید و از لذتش محروم نشوید. فقط وقتی کشف کردید ( اگر هم نکردید اشکالی ندارد ) اینجانب را نیز در جریان بگذارید تا ما هم فیضی اکمل برده باشیم.

راستی ادامه ماجرا و این که سایر نوشته های روی تابلوی وایت برد ( کنار کاغذ اسرارآمیز A4 ) چه بودند را در مجالی دیگر به عرضتان می رسانم.